خلوت من
نزدیک اذان بود. ... راه افتادم. پانوشت 1: خیلی وقت است که وضو ندارم. صدای اذان برایم فقط به یک بهانه تبدیل شده, برای فرار از خویشتن!
یک ساعتی تاخیر داشتم. از اینکه مرا می دید - به وضوح- خوشحال بود.
صدای قرآن در فضا پیچیده شد. لبخند زد. نگاهش کردم. خجالت کشید.
نپرسید چرا دیر کردم. پرسید: "لبخند نمی زنی؟"
اخم کردم.
نزدیک شد. دور شدم. نزدیک تر شد. دور تر شدم. غمگین شد. بی تفاوت شدم.
گفت: "حرف بزن."
از شیندن هر صدایی محرومش کردم... صدای قرآن می آمد.
.
قصد رفتن کردم, مانع شد.
اذان را گفتند و شد بهانه!
آرام گفت: "من وضو دارم." ... ایستادم.
گفت: "برای دیدنت نمی شد وضو نداشت."
... رفتم.
...........................................
پانوشت 2: نماز را برای دیدارش نمی خوانم, برای لبخندش می خوانم.
Design By : RoozGozar.com |